شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به به یاد نیاوری .امّا من تو را خوب می شناسم .ما همسایهی شما بودیم . شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدیو من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .
خوب یادم هست که آن روزها علشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی ازخورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی،ردّی از روشنی روی کهکشان می ماند.ادامه مطلب...
طلائیه منطقه ایت است که بر سر در ورودی آن نوشته شده است. فاخلع نعیک انک بالوار المقدس الطوی و هر کس بی اختیار کفشهای خود را در میآورد از دروازه قرآن عبور میکد گویا با این کار تمام دنیا و مادیات را پشت سر میگذارد ادامه مطلب...