سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آموزش وبلاگ نویسی

شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به به یاد نیاوری .امّا من تو را خوب می شناسم .ما همساخدایهی شما بودیم . شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدیو من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روزها علشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی ازخورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی،ردّی از روشنی روی کهکشان می ماند.ادامه مطلب...


  • کلمات کلیدی : جنگ، بروشور
  • نوشته شده در  پنج شنبه 88/6/19ساعت  12:0 عصر  توسط اعضای کلاس وبلاگ نویسی 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    آداب تلاوت قرآن
    قدر فاطمه!
    با لاخره دم خروس در مجلس پیدا شد !
    مطلب اول
    نکات تفسیری
    [عناوین آرشیوشده]