قرار بود لِی لِی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله رو می گویم ، دو به دو ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد، هرچه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد. ده، بیست، سی، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد، با اخم بغضی کرد و گفت: «اگه منو بازی ندین به بابام می گم».
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود، رو به او کرد و گفت:« فرشته تو بازی نیستی.» فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت؛ دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند، لِی لِی می کردند و بازی پیش می رفت. دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه. مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت، فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت: بچه ها دارن لی لی بازی می کنند، منو انداختن بیرون و بازی ندادند. مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت:«عیب نداره دختر خوشگلم، برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن.»
ناگهان فکری به سرش زد، اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد: «من پلاک دارم شما ندارین هِی هِی.»
بچه ها همه دویدند به طرفش و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید، عاطفه گفت: «مال کیه؟» مینا پرسید:« می دی منم ببینم؟» بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت: «فرشته بیا جای من بازی کن بذار من پلاک رو بندازم گردنم.» و فرشته کِیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست، پلاکش هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه میتواند لِی لِی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره ی عقب افتاده، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید: «بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر.»
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان، پدرش رو دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش رو ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثلا پلاک را بوس کنند و در عوض، پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک که می توانست حل کند ولی حل نمی کرد. به این فکر بود که .....
طلائیه منطقه ایت است که بر سر در ورودی آن نوشته شده است. فاخلع نعیک انک بالوار المقدس الطوی و هر کس بی اختیار کفشهای خود را در میآورد از دروازه قرآن عبور میکد گویا با این کار تمام دنیا و مادیات را پشت سر میگذارد ادامه مطلب...